سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 اردیبهشت 18

یا رب

انگار قسمت این شده  که تو این وبلاگ تو فاز داستان کوتاه بیفتم. این داستان مال خواهر آخته است که دوست دارم تو این هفته بزرگ دفاع مقدس بخونید.     یاعلی

 

 

 

 

اطاقک چوبی:

نمیدانم چند وقت است ما را اینجا آورده اند.

شمارش روزها وساعتها ازدستم در رفته است،کاش حداقل می دانستم حمید را چه کرده اند!یا کاشِف الکَرب عَن وَجهِ الحسین(ع) اِکشف کَربی به حَق اخیکَ الحسین(ع) باید صد وسی و سه بار بخوانم تا آقا فرجی دهد و جواد بتواند به موقع خودش را به بچه های خودی برساند.مادرم می گفت این ختم برای هر حاجتی استجابت دارد.

تقصیر آن مه غلیظ است،اگرآن شب همه جارا فرا نگرفته بود.راهمان راگم نمی کردیم.

قطب نماراهم که جواد توی خاکریزها گم کرد.

ازفرماندهی خبررسیده بود که سمت جبهه ی عراقی ها خبرهایی است،ماچهارنفرمأموریت داشتیم سرو گوشی آب دهیم،بالاخره هم فهمیدیم قرار است حمله ی مفصلی بکنند.

همیشه سراین مسئله که کدامیک زودتر شهید می شویم واسم کوچه ومحل وخیابان به اسم کدامیک از ما خواهد بود بینمان جروبحث بود.بعضی وقتها برای شوخی هم که شده پشت خاکریز جمع می شدیم و قرعه می انداختیم.

نمیدانم چرا همیشه اسم حمید به خیابان می افتاده اسم من به مدرسه واسم موسی به کوچه واسم جواد...کاش جواد بتواند به موقع خودش را برساند،می ترسم حمید را نبینم.

خدایا به حال خاله ام رحم کن به چشمهای گریان هفت خواهر منتظر که با چه نذرونیازی حمید را از تو گرفته اند...

ما اهل یکی از روستاهای اردبیل هستیم،چون روستایمان نزدیک دریاچه ی شورابیل است،تابستانها اکثر اوقات می رفتیم شنا،انصافاً شنای هرچهار نفرمان خوب است،ولی حمید چیز دیگری است همیشه بیشتراز ما می توانست زیر آب بماند.

برای همان بود که موقع اعزام وقتی گفتند کدامتان شنا وغوّاصی بلد هستید.همگی دست بلند کردیم،یادموسی دلم را ریش ریش می کند.

دستها وپاهایم کرخت می شود.پشتم می لرزد،یاد خنده وشوخی های او می افتم.همسایه بودیم،فامیل که چه!؟اهل روستا همه شان یک جوری باهم فامیل هستند.

با موسی دوست که نه ،برادر بودیم .لامصب ها توی آب را هم سیم خاردار کشیده بودند.موسی مثل ماهی توی آب ول می خورد. تا خواستم بروم نزدیکش مرا به جان حمید قسم داد تا جلوتر نروم،مو سی هر قدر بیشتر حرکت می کرد،سیمها بیشتر توی تنش فرو می رفت وآخر سر هم جلوی چشمهای ما به شهادت رسید وراه باز کرد.

حالا من مانده ام ،حمیدو جواد.

گفتم جواد ما سر عراقیها را گرم می کنیم،توخودت را هر طور شده به بچّه ها برسان،میدانم که حمید فقط به خاطر من نرفت زخمی شدن من مانع رفتن حمید شد.

- چیزی نیست فقط چند ساعت مانده،به من الهام شده امروز همه چیز تمام می شودوخلاص می شویم.نمی دانم چرا در و دیوار وسقف اینجا چوبی است.حمید را که می خواستند ببرند اطاق روبه رویی،دم در ایستاده و نگاهم می کرد.آخ که جگرم از نگاهش آتش گرفت.خداوندا کاش من بمیرم و حمید برگردد،ما چهار برادر هستیم و او تنها پسر خاله ی من است.

درد زخمهایم نفسم را بریده است.

یاد ترانه می افتم وحرفهای زن عمو:

- بروبه سلامت بر گرد تا عروسی ات را خودم بگیرم.عقد پسرعموودختر عمو را فرشته ها توی آسمان بسته اند.

- دلم از اینکه نتوانم ترانه را ببینم هُری میریزدپائین،در را باز می کنند،دو سربازجلو و یک سرگرد عقب سر آنها وارد شده و می گوید:

-بلندش کنید،بیارینش تو.

خونزخمهایم روی بدنم دُلمه بسته.سربازی جلو می آید تا زیر بازویم را بگیرد.

دستش را پس میزنم.به کمک دیوار بلند می شوم. از ایرانی بودنم به خودم می بالم.

دلم می خواهدحداقل این دقایق آخری مثل ایرانی واقعی باشم.

از توی اطاقک چوبی صدای قهقهه وخنده می آید.

صورت ترانه جلوی چشمهایم می آید،میگویم:دوستت دارم،چادرش راروی صورتش می کشد و باشرم و حیا می گوید:من بیشتر.

همه چیز را خوب ورانداز می کنم،یکی از روبه رو می آید.آه خدای من اینکه خودش ایرانی است.

به همه توانی که توی وجودم دارم به سمت او خیزبرمی دارم:

- ستون پنجمی اگر امال تو نبودند...

با ضربه با طوم نقش زمین می شوم،زیرلب می گویم:

- راست گفته اندکه کِرم درخت را از تو می خورد.

فارسی حرف میزنند،یکی می گوید:

- ببین پسر،دوستت همه چیز رو گفته فقط کافیه توهم تاییدش بکنی فهمیدی یا نه !؟

از طرز حرف زدنش شستم خبردار می شود که می حواهند از من حرف بیرون بکشد.

چون حمید را من می شناسم سرش هم برود لب از هم باز نمی کند.

سرگرد جلو می آید و با دستش گوشه ی اطاق را نشان داده و می گوید:

-اگرحرف بزنی دوستت رابه بیمارستان می فرستیم وبعدش هم آزادهستند.

ببینید ما هم ایرانی هستیم ولی عقل داریم مثل شما کله شق واحمق نیستیم.

بازفریاد می کشم:تویه بی شرفِ منافقی اسم وطن روبرزبون نیار کثافتِ بی...

سه نفری می ریزند سرم و کتکم می زنند.

آب سرد را که روی صورتم می ریزند چشمهایم را باز می کنم،اولین کسی را که می بینم حمیداست.

نه اوحمیدنیست!انگاری یک تکه گوشت است که ازسقف آویزان اش کرده اند.

پاهایش را به هم بسته اند،دستهایش را هم از عقب،از دهانش خون می آید،تکه گوشتی کوچک و خون آلود روی زمین افتاده،سرگردباسربه آن اشاره می کند.

سرباز گوشت رابرداشته وبه دستم می دهد،زبان حمید است وحشت زده می اندازمش زمین،حالم به هم می خورد.خودم را به زور نگه می دارم،چشمهای حمید نیمه باز است.

نمیدانم مرده یا بیهوش است یا شاید هم می خواهد ببیند پسر خاله اش چقدر غیرت دارد.

وچقدر می تواند تحمل کند. حمید صدای خوبی داشت.ایّام محرم و صفر نوحه می گفت و ایّام دهه فجر تو مدرسه سرود می خواند:آی ایرانیم،آی ایرانیم،اولسون سنه قوربان جانیم.

حتماً جواب دندان شکنی به اینها گفته ای که این بلا را سرت آورده اند.

اینها را توی دلم می گویم.دیگر نمی خواهم بی حمید زنده باشم.حال خودم را نمی فهمم.

بغض سنگینی گلویم را می فشارد،اما نباید اشکم رااین نامردها ببینند.

تواین فکرم که اگر زنده بمانم با چه رویی می توانم پیش خاله ودخترخاله های برادرمرده بروم؟

سرگرد لاغروسیاه،چوب به دست بالای سرم می آید.بوی سیگاروالکل حالم رابه هم می زند از زیر چانه ام می گیرد وبلندم می کند و مثل گوشت قربانی از گیره ای فلزی که به سقف نصب کرد اند آویزانم می کند. پاهاودستهایم را ازپشت سر به هم می بندد و به طرف میز می رود.به دستگاه کوچکی که روی آن است اشاره کرده و می گوید:

- به این می گویند بلبل،شیرتراز تو را بلبل کرده،چرا وچگونه حالا توضیح میدهم.

جلو آمده با چوب به سینه ام می زند :

- این اطاق چوبی است برای اینکه هر قدرفریاد بکشید،صدا جایی نمی رود. البته اگر هم صدایتان را بشنوند چه بهتر،ما که از کسی ترسی نداریم.وقدم زنان ادامه می دهد.

- این دستگاه را ببین مولد برق35 ولتی است،دو تا باطری می خورد.به سمت من می آید،گیره هایی دردست دارد.

 ادامه دارد...

 


 نوشته شده توسط ابراهیمی در جمعه 87/7/5 و ساعت 6:50 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

فانوس
مدیر وبلاگ : ابراهیمی[21]
نویسندگان وبلاگ :
هادی (@)[0]


من همه زندگیم رو مدیون یک نفر هستم: شهید سیدمرتضی آوینی دوست دارم همه اونو بشناسن کاش حداقل یکبا میدیدمش!

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 11
مجموع بازدیدها: 74773
فهرست موضوعی یادداشت ها
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو